1- ثقه جلیل، کافور خادم 1 مىگوید: در محل سکونت امام هادى (ع) در سامراء، عدهاى از صنعتگران بودند و آنجا روستایى بود، از جمله مردى بنام یونس نقاش که محضر امام مىآمد و خدمت مىکرد.روزى یونس محضر امام آمد و بشدت مىلرزید، گفت: مولاى من! خانوادهام را به شما مىسپارم، امام فرمود: قضیه چیست؟ گفت: مىخواهم از این محل بروم، حضرت در حال تبسم گفت: چرا یونس؟ گفت: موسى بن بغا 2 نگینى به من فرستاد که بتراشم و سوار انگشتر کنم، وقت تراشیدن آن را شکستم، نگین را نمىشود قیمت گذاشت تا از عهده غرامت برآیم، صاحبش هم موسى بن بغاست یا هزار تازیانه به من مىزند و یا مىکشد.
امام فرمود: تا فردا برو به خانهات جز خیر نخواهد بود، فردا اول روز آمد و بشدت مىلرزید، گفت: یابن رسول الله! فرستادها موسى آمده تا نگین را ببرد، امام فرمود: برو جز خیر نخواهى دید، گفت: مولاى من در جواب او چه بگویم؟! امام بحالت تبسم فرمود: برو پیش او ببین چه مىگوید، جز خیر نخواهد بود.
او با ترس و لرز برگشت، بعد از ساعتى، خندان پیش امام آمد، گفت: مولاى من! فرستاده موسى گفت: شب کنیزان امیر دعوا کرده و هر یک گفته است انگشتر مال من خواهد بود، امیر گفت: اگر بتواند او را دو تکه کرده، دو تا نگین کند، تا هر یک یکى را بر دارد و دعوا نکنند، اجرتش هر چه باشد خواهیم داد.
امام صلوات الله علیه با شنیدن این سخن گفت: «اللهّم لک الحمُد اذ جعلْتَنا ممن یحمُدک حقاً» بعد فرمود: خوب به فرستاده موسى چه جوابى دادى؟! گفت: گفتم: مهلت بدهید ببینم چطور درست بکنم، فرمود: خوب گفتى. 3
2- على بن جعفر از اهل «همینیا» از توابع بغداد، 4 وکیل امام هادى (ع) بود، از وى پیش متوکل عباسى سعایت کردند، متوکل وى را به زندان انداخت زندان او به طول انجامید، سرانجام قول داد که به عبدالرحمان بن خاقان سه هزار دینار بدهد تا درباره آزادى او فعالیت کند، در نتیجه عبیدالله بن یحیى بن خاقان وزیر متوکل درباره او پیش متوکل شفاعت کرد.
متوکل گفت: یا عبیدالله! اگر درباره تو مشکوک بودم مىگفتم که رافضى هستى چه مىگویى؟! على بن جعفر وکیل على بن محمد (امام هادى) است و من تصمیم دارم که او را اعدام کنم!!
این خبر در زندان به على بن جعفر رسید، او که بشدت ترسیده بود، نامهاى به محضر امام هادى (ع) نوشت که: «یا سیدى اللّه اللّه فىّ فقد واللّه خفتُ ان أَرتابَ» خدا را خدارا درباره من فکرى بکنید، به خدا قسم مىترسم در امر امامت به شک بیفتم.
امام (ع) در ذیل نامه او نوشتند: اگر کارت به آن جا کشد درباره تو از خدا کمک مىخواهم و آن وقت شب جمعه بود.
فرداى آن روز متوکل عباسى را تب گرفت و بقدرى شدت کرد که تا روز دوشنبه خانوادهاش بر وى گریسته و به فریاد درآمدند، او بدنبال آن مرض شدید گفت لا همه زندانیان را که اسامیشان به وى عرضه شده آزاد کنند، آنگاه على بن جعفر را یاد آورد، به وزیرش عبیدالله گفت: چرا نام او را به من عرضه نکردى؟!
عبیدالله گفت: من دیگر درباره او سخنى نخواهم گفت، متوکل گفت: همین الآن او را آزاد کن و بگو: مرا حلال کند، عبیدالله او را آزاد کرد و او به دستور امام هادى (ع) به مکه رفت و مجاور شد، بدنبال این جریان متوکل صحت یافت.(رجال کشى: ص 505 رقم 503)
3- مفید علیه الرحمة: از ثقه جلیل القدر، خیران اسباطى 5 نقل کرده گوید: در مدینه خدمت ابوالحسن هادى (ع) رسیدم، فرمود: از واثق 6 چه خبر دارى؟ گفتم: فدایت شوم، او را در سامراء سلامت گذاشتم و من ده روز است که او را دیدهام، فرمود: اهل مدینه مىگویند که او مرده است. گفتم: من از همه نسبت به او قریب العهد هستم، فرمود: مردم مىگویند که: او مرده است، من دانستم که مراد آن حضرت از «مردم» خودش است.
بعد فرمود: جعفر در چه حالى 7 است؟ گفتم: او دربدترین حال در زندان است، فرمود: او صاحب حکومت (بعد از واثق است، بعد فرمود: ابن زیات (محمد بن عبدالملک زیات وزیر معتصم) در چه حالى است؟ گفتم: مردم با او هستند و فرمان، فرمان اوست، فرمود: کارش بر او شوم است .
امام صلوات الله علیه ساکت شد، بعد فرمود: باید مقدرات و احکام خدا جاى خود را بگیرد، یا خیران! واثق عباسى از دنیا رفت، متوکل عباسى در جاى او نشست، ابن زیات کشته شد. گفتم: فدایت شوم، این کارها کى واقع گردید؟ فرمود: شش روز بعد از خروج تو. (ارشاد مفید: ص 309)
ناگفته نماند: محمد بن عبدالملک زیات در زمان معتصم عباسى به وزارت رسید، در زمان واثق نیز وزیر و همه کاره بود .او متوکل برادر واثق را بسیار اذیت کرد، او تنور کوچک و تنگى از چوب ساخته بود، همه جاى آن میخ بود، سرمیخها به داخل تنور بود، هر وقت مىخواست کسى را شکنجه کند در آن تنور مىکرد و او بعد از مدتى مىمرد.
متوکل دستور داد او را در تنور و شکنجهگاهى که خود ساخته بود انداختند چند روز در تب و تاب بود، نامهاى در آنجا براى متوکل نوشت که این دو شعر در آن بود:
«هى السبیل فمن یومٍ الى یومٍ
کانّه ما تُریک العینُ فى نوم»
«لا تجزعنّ رویداً انّهادُولٌ
دنیا تُنقل من قومٍ الى قومٍ»
یعنى: زندگى دنیا مانند راه رفتن است از روزى به روزى، گویى که آن مانند خیالاتى است که در خواب مىبینى، جزع و بى تابى مکن، کمى صبر کن، زندگى داراى دورانهاست که از قومى به قومى منتقل مىشود.
متوکل چون نامه را خواند، دلش به حال او سوخت، دستور آزادى او را صادر کرد، فرستاده براى خلاصى او به زندان آمد، ولى دید که در همان جا مرده است.
4- ثقه جلیل القدر، محمد بن فرج رخّجى گوید: امام هادى صلوات الله علیه نامهاى به من نوشت: یا محمد! کارهایت را بکن و با احتیاط باش، او پس از مدتى به رفیقش على بن محمد نوفلى گفت: من کارهایم را جمع و جور کردم ولى نمىدانستم منظور امام از این نامه چیست .
در آن بین مأمورى از جانب خلیفه آمد تمام اموال مرا توقیف کرد و خودم را به زنجیر کشید و از مصر بیرون آورد و به زندان انداخت، هشت سال در زندان ماندم، روزى باز نامهاى از امام (ع) در زندان به من رسید، فرموده بود: یا محمد بن فرج! در ناحیه غرب فرود نیاى.
پیش خود گفتم: امام (ع) به من اینطور مىنویسد با آن که من در زندانم و این عجیب است، چند روز نگذشته بود که زنجیر از من برداشتند و مرا از زندان آزاد کردند، پس از آزاد شدن به امام (ع) نوشتم که دعا بکنید تا خدا اموال مرا به من باز گرداند.
در جواب نوشتند: به زودى ضیعه و مالت به خودت بر مىگردد و اگر بر نگردد بر تو ضررى نیست، على بن محمد نوفلى گوید: نامه امام به او نرسیده بود که از دنیا رفت. (ارشاد: ص 311)
6- جعفر بن رزق الله نقل کرده: یک نفر نصرانى را پیش متوکل آوردندکه با زنى مسلمان زنا کرده بود، متوکل خواست به او اقامه حد کند، که اسلام آورد، در این باره مسألهاى پیش آمد که آیا حد بزنند یا نه؟
یحیى بن اکثم قاضى گفت: حد از او ساقط شد، زیرا ایمان آوردن شرک و زناى او را از بین برده است، بعضى گفتند: باید به او سه حد زد، و بعضى فتواى دیگرى دادند، متوکل گفت: مسأله را از ابى الحسن عسکرى بپرسید، در این خصوص به امام نامهاى نوشتند.
امام در جواب نامه مرقوم فرمودند: مىزنند تا بمیرد. یحیى بن اکثم و سایر فقهاء آن را قبول نکرده و به متوکل گفتند: یا امیرالمؤمنین! از علت این فتوا بپرس، چون چنین چیزى در کتاب و سنت نیامده است .
متوکل به آن حضرت نوشت: فقهاء این فتوا راقبول نکرده و گفتند: روایتى در این باره نقل نشده و آیهاى در قرآن یافته نیست. بفرمایید چرا فرمودهاید: مىزنند تا بمیرد؟ امام (ع) در جواب نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم فلمّا راوا بأسنا قالوا آمنّا باللّه وحدَه و کفرنا بما کُنّابه مشرکین فلم یکُ یَنفَعُهُم ایمانُهم لما راوا بأسنا...» (مؤمن: 84 و 85).
متوکل با دیدن آن جواب دستور داد: او را زدند تا مرد.9 ناگفته نماند: این استفاده بخصوصى است که امام صلوات الله علیه از آیه شریفه کرده است یعنى همانطور که ایمان مشرکان عذاب خدا را از آنها باز نداشت، اسلام آوردن این نصرانى نیز حد را ساقط نمىکند.
یحیى بن هرثمه گوید: متوکل عباسى مرا خواست و گفت: سیصد مسلح برادر و از طریق بادیه به مدینه بروید و على بن محمد بن رضا را محترمانه به سامرآء بیاورید.
در پى فرمان او، من با افرادم به کوفه آمده و از آن جا راه مدینه را در پیش گرفتیم، در بین نفرات من فرماندهى بود از خوارج و حسابدارى بود از شیعه، در اثناى راه آن خارجى با آن شیعه مباحثه مىکرد، من نیز براى آن که خستگى راه را احساس نکنم به مباحثه آن دو گوش مىدادم و من در مذهب حشویه بودم.
چون به وسط راه رسیدیم، خارجى به آن حسابدار گفت: آیا نمىگویید که امامتان على بن ابى طالب گفته: در زمین بقعهاى نیست مگر آنکه قبر است و یا قبر خواهد بود: «لیس من الارض بقعة الا و هى قبر أو سیکون قبرا؟» این بیابان وسیع را بنگر، کیست که در اینجا بمیرد تا خدا آن را پر از قبر کند.؟!
من به آن حسابدار شیعه گفتم: آیا شما چنین مىگویید؟ گفت: آرى، گفتم: پس این خارجى راست مىگوید، کیست که در این بیابان پهناور بمیرد تا پر از قبر شود؟ او در مقابل ما جوابى نداشت، مدتى بر محکوم شدن او خندیدیم.
وقتى که به مدینه رسیدیم، من به منزل ابى الحسن على بن محمد بن رضا (ع) آمدم، چون نامه متوکل را خواند، فرمود: از طرف من مانعى نیست،چند روز استراحت کنید تا برویم، فردا که محضر او رفتم دیدم خیاطى در نزد او از پارچه بسیار ضخیم، لباسى پالتو مانند براى او و غلامانش قطع مىکند، وسط تابستان بود، حرارت بیداد مىکرد. امام به خیاط فرمود: تو بتنهایى نمىتوانى، عدهاى از خیاطان را جمع کن، تا امروز آنها را دوخته، فردا پیش من بیاورى، بعد به من فرمود: یحیى! کارتان را امروز تمام کنید، فردا در همین وقت بیایید تا حرکت کنیم.
من از نزد آن حضرت خارج شدم و از آن لباسها تعجب مىکردم و پیش خود مىگفتم: مادر وسط تابستان و حرارت حجاز هستیم، از این جا تا عراق ده روز راه است، این شخص این لباسهاى ضخیم را چه مىکند؟
بعد گفتم: این شخصى است که مسافرت ندیده، فکر مىکند که در هر سفر به این گونه لباسها احتیاج پیدا میشود، تعجب از رافضیها که این شخص را امام مىگویند ؟! فردا به محضر او آمدم، لباسها آماده بود، به غلامانش فرمود: براى من و خودتان از این لبادهها و «برنسها» 10 بردارید، بعد فرمود: یا یحیى! حرکت کنید.
من به خودم گفتم: این دیگر عجیبتر!! آیا مىترسد که در بین راه زمستان فرا رسد تا این لباده و کلاهها را با خود بر مىدارد؟! از مدینه بیرون آمدیم، من در نظر خود فهم او را کوتاه مىشمردم.
به راه رفتن ادامه دادیم تا رسیدیم به آن بیابان که خارجى با شیعه مناظره کرده بود، ناگاه در هوا ابرى پیدا شد، سیاه و ضخیم بود، با رعد و برق عجیبى مىآمد تا بالاى سر ما رسید، آنگاه تگرگى که مانند سنگها بود، بشدت شروع به باریدن گرفت .
امام و یارانش لبادهها را پوشیده و کلاهها را به سر گذاشتند، فرمود: یک لباده هم به یحیى بدهید و یک کلاه به آن حسابدار، ما همان طور زیر تگرگ ماندیم تا هشتاد نفر از یاران من کشته شدند، بعد ابر و تگرگ و رعد و برق رفت، و حرارت هوا با شدت شروع شد.
امام فرمود: یا یحیى! فرود آى تا یاران باقى ماندهات مردگان را دفن کنند، خداوند این چنین بیابان را با قبرها پر مىکند«فقال لى یا یحیى أنزل من بقى من اصحابک لیدفن من قدمات من اصحابک فهکذا یملاء الله البریة قبوراً»
من که مناظره خارجى و شیعى در یادم بود، خودم را از مرکب به زیر انداخته و رکاب و پاى مبارک امام را مىبوسیدم و گفتم: «اشهد ان لا اله الاالله و ان محمدا عبده و رسوله و انکم خلفاء الله فى ارضه» من کافر بودم ولى الان بر دست شما اى مولاى من! اسلام آوردم.
یحیى گوید: من با دیدن این معجزه به مذهب شیعه اعتقاد پیدا کردم و در خدمت امام بودم تا از این دنیا رحلت فرمودند. (بحار: ج 50 ص 143 از خرائج راوندى) نگارنده گوید: این کار از کارهاى عادى امامان صلوات الله علیهم اجمعین است، آنها از جانب پروردگار همه گونه مواهب را داشتند.
یحیى بن هرثمة بن اعین چنان که گذشت از حشویه بود وآن نظر اخبارى در شیعه است که به ظاهر حدیث اکتفاء کرده و در آن تحقیق و بررسى نمىکنند.
ثقه جلیل القدر حسن بن محمد بن جمهور گوید: برادرم حسین بن محمد به من نقل کرد و گفت: دوستى داشتم که مربى فرزندان «بغا» 11 بود، او به من گفت: روزى امیر قشون خلیفه «بغا» که از خانه متوکل به منزل آمد، گفت: امیرالمؤمنین این مرد را که «ابن الرضا» گویند زندانى کرد و به دست على بن کرکر سپرد.
او بوقت زندان رفتن مىگفت: «اَنا اکرمُ علَى اللّه من ناقةِ صالح تمتّعُوا فى دارکم ثلاثة ایام ذلک وعدٌ غیرُمکذوب»، 12، معنى این سخن چیست؟ گفتم: خدا تو را عزیز کند، کلامش تهدید است، سه روز منتظر باشد ببین چه پیش خواهد آمد.
فرداى آن روز متوکل آن حضرت را آزاد کرد و از وى عذرخواهى نمود، روز سوم یاغز و یغلون و تامش و جماعتى دیگر متوکل را کشتند و پسرش منتصر را به جاى او به خلافت برگزیدند. (بحار: ج 50 ص 189).
ناگفته نماند: متوکل عباسى علیه لعنة الله از دشمنان سرسخت على و آل على (ع) بود و در عداوات آنها آرامى نداشت، در مجلس عمومى به امیرالمؤمنین صلوات الله علیه اهانت مىکرد، پسرش منتصر که از معلم شهیدش ابن سیکّیت رضوان الله علیه دوستى خاندان وحى را آموخته بود از جسارتهاى پدرش رنج مىبرد، در سفینة البحار نقل شده: روزى منتصر شنیده که پدرش به فاطمه زهرا سلام الله علیها ناسزا مىگوید، از مردى حکم این کار را پرسید، او گفت: چنین کسى واجب القتل است، ولى هر که پدر خود را بکشد عمرش کوتاه مىشود.
گفت: اگر در طاعت خدا پدرم را بکشم از کمى عمرم چه باک، لذا پدرش را کشت و بعد از او فقط شش ماه زنده ماند 13 و نیز هر موقع که پدرش به على (ع) جسارت مىکرد عداوت پدرش در سینهاش فرون مىگشت.
مسعودى از بحترى نقل کرده: شبى متوکل از کثرت مستى بى اختیار شده بود، سه ساعت از شب گذشته در مجلس او بودیم ناگاه دیدم «یاغز» با ده نفر از ترکها داخل مجلس شدند، آن ده نفر همه لثام بسته و صورتهاى خویش را پوشانده بودند، شمشیرها در دستشان برق مىزد، آنها بر اهل مجلس هجوم آوردند، «یاغز» با یک نفر دیگر بالاى تخت رفته و از پهلوى راست متوکل چنان زد که تا خاصره پهلوى او را شکافت، آنگاه از پهلوى چپ او زد و او از تخت برانداخت، خودم نعره متوکل را شنیدم.
فتح بن خاقان وزیر متوکل فریاد کشید: واى بر شما! این پیشواى شماست، یکى از اتراک با نوک شمشیر چنان بر شکم او زد که از پشتش خارج شد، فتح بن خاقان خود را بر روى متوکل انداخت و هر دو را کشته و در بساطى پیچیدند، منتصر پس از رسیدن به خلافت فرمان دفن آن دو را صادر کرد. 14
ابوالقاسم بغدادى گوید: زراره 15 دربان متوکل عباسى به من گفت: روزى متوکل خواست على بن محمد بن رضا (ع) نیز در روز سلام، مانند دیگران راه برود، وزیرش به او گفت: این کار را نکن خوب نیست، پشت سرت بد میگویند. متوکل گفت: لابد باید این کار عملى شود.
وزیرش گفت: حالا که چنین است بگذار اول، فرماندهان و اشراف در مقابل تو راه روند، آنگاه او بیاید تامردم گمان نکنند که تو فقط او را در این کار قصد کردهاى، متوکل چنین کرد، امام (ع) در آن راه رفتن شرکت کرد و به زحمت افتاد، فصل تابستان بود، آن حضرت را دیدم که عرق کرده است .
با دستمالى عرق او را پاک کرده و گفتم: عموزادهات (متوکل) در این کار تنها شما را قصد نکرده بود، دلگیر نباشید، امام (ع) فرمود: ساکت باش «تمتّعوا فى دارکم ثلثة ایام ذلک و عدٌ غیرُ مکذوب» 16.
زراره گوید: نزد من معلمى بود از شیعه که گاهى اوقات با او درباره این مذهب شوخى و مزاح مىکردم، وقت شب که از دربار به منزل آمدم به آن معلم گفتم: اى رافضى! بیا تا به تو خبر دهم از چیزى که امروز از امامتان شنیدهام، گفت: چه چیز شنیدهاى؟
گفتم: درباره متوکل چنین گفت، آن مرد گفت: نصیحت مرا قبول کن، اگر على بن محمد (ع) این سخن را ؟فته باشد، احتایط کن هر چه مال و نقدینه دارى پنهان کن، متوکل بعد از سه روز یا مىمیرد و یا کشته مىشود، در آن صورت ممکن است خلیفه بعدى اموال تو را توقیف نماید. من ازگفته او برآشفتم و او را فحش داده طردش کردم، او از پیش من رفت.
چون خودم تنها ماندم به فکرم رسید: چه ضررى دارد، احتیاط را از دست ندهم اگر جریانى پیش آید برنده خواهم بود و گرنه این کار ضررى بر من نخواهد داشت؛ لذا به خانه متوکل آمده هر چه در آن جا داشتم خارج نموده و هرچه در خانه داشتم به دست اقوام خود سپردم. در منزلم فقط حصیرى ماند که روى آن مىنشستم.
چون شب چهارم رسید متوکل (توسط پسرش و عدهاى از اتراک) کشته شد. من و اموالم در این جریان سلامت ماندیم، این پیشامد سبب شد که من مذهب شیعه را اختیار کرده و به خدمت امام رسیدم و ملازم خدمتش شدم و خواستم که براى من دعا کند، و براستى تحت ولایت او درآمدم. 17
زراره، حاجب متوکل نقل مىکند: 18: مردى شعبده باز از هند به دربار متوکل آمد و با حقهها شعبده بازى مىکرد،
در کار خود ماهر و کم نظیر بود، متوکل بازیگر بود و از این کارها خوشش مىآمد، روزى خواست امام هادى (ع) را خجل کند، به شعبده باز گفت: اگر بتوانى او را خجل کنى، هزار دینار خوب به تو خواهم داد.
شعبده باز گفت: بگو نانهاى نازک بپزند و در سفره بگذارند، مرا هم در کنار على بن محمد بنشان. متوکل چنان کرد، و امام (ع) را به سر سفره دعوت کرد، شعبده باز نیز در کنار امام نشست، متوکل یک عدد پشتى داشت که به آن تکیه مىکرد و در روى آن صورت شیرى نقش شده بود.
امام خواست یکى از نانها را بردار، شعبده باز کارى کرد که نان به هوا رفت، امام دست به طرف نان دیگرى برد، آن نیز به هوا رفت، حاضران از این جریان خندیدند. امام صلوات الله علیه بر آشفت، و دست به نقش شیر زد و فرمود: این شعبده باز را بگیر.
آن صورت در دم شیر شد و شعبده باز را بلعید. و بعد به حال اول برگشت، حاضران از این جریان هوش از سرشان رفت، امام (ع) که همچنان برآشفته بود برخاست و قصد رفتن کرد.
متوکل با اصرار گفت: مىخواهم بنشینى و آن مرد را برگردانى. امام فرمود: والله دیگر او را نخواهى دید، دشمنان خدا را بر دوستان خدا مسلط مىکنى؟!! آنگاه از مجلس متوکل بیرون رفت. نگارنده گوید: نظیر این ماجرا در حالات حضرت رضا صلوات الله علیه گذشت، آن از مصادیق ولایت تکوینى است که امامان (ع) از طرف خدا داشتند وآن نظیر اژدها شدن عصاى موسى است که به قدرت خدا چنان شد. 19
ثقه جلیل، ابوهاشم جعفرى 20 نقل مىکند: در زمان متوکل عباسى زنى پیدا شد که مىگفت: من زینب دختر فاطمه دختر رسول خدا (ص) هستم، متوکل گفت: تو زن جوانى هستى از زمان رسول خدا سالها مىگذرد اگر زینب بودى الان پیر و فرتوت و از کار افتاده بودى!!
گفت: رسول خدا بر بدن من دست کشید و از خدا خواست در هر چهل سال، جوانى را به من باز گرداند، تا به حال خودم را به کسى نشان نداده بود، الان حاجت وادارم کرده که خود را نشان بدهم.
متوکل، بزرگان آل ابى طالب و بنى عباس و قریش را خواند، آنها در جواب گفتند: این زن دروغ مىگوید، زینب دختر فاطمه در فلان سال از دنیا رفته است، متوکل گفت: در جواب اینها چه مىگویى؟
آن زن گفت: اینها همه دروغ مىگویند. جریان من از مردم مخفى بود، کسى از زندگى و مرگ من آگاهى نداشته است، متوکل به حاضران گفت: آیا دلیل دیگرى بر علیه ادعاى این زن دارید؟ گفتند: نه، متوکل گفت: از پدر بزرگم عباس بیزارم اگر این زن را بدون دلیل قاطع رد کنم.
گفتند: پس در این صورت ابن الرضا (ع) را حاضر کن، شاید در نزد او دلیلى غیر از آنچه ما گفتیم باشد. متوکل مامورى در پى آن حضرت فرستاد، حضرت تشریف آورد. متوکل جریان را گفت، حضرت فرمود: این زن دروغ مىگوید، زینب دختر زهرا سلام الله علیها در سال فلان و در ماه فلان و در روز فلان از دنیا رفته است، متوکل گفت: حاضران نیز مانند شما، فوت زینب را نقل کردند ولى من سوگند یاد کردهام که این زن را جز با دلیل قاطع رد نکنم.
امام صلوات الله علیه فرمود: مانعى ندارد دلیل دیگرى هست که او را و غیر او را قانع مىکند، گفت: آن کدام است؟ فرمود: گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است، او را پیش درندگان ببرید اگر فرزند فاطمه باشد ضررى نخواهد دید. 21
متوکل به زن گفت: چه مىگویى؟ گفت: او مىخواهد من از بین بروم، در اینجا از فرزندان حسن و حسین علیهاالسلام زیاد هستند براى امتحان یکى از آنها را به قفس درندگان داخل کن تا صدق گفته او معلوم شود.
ابوهاشم گوید: والله چهره حاضران متغیر شد، بعضى از ناصبیها گفتند: چرا ابن الرضا (ع) به دیگران حواله مىدهد، خودش به قفس درندگان داخل شود. متوکل این پیشنهاد را پذیرفت بامید آن که امام (ع) بدون نقشه متوکل از بین برود.
آنگاه رو کرد به امام که: یا اباالحسن! شما خود این کار را بکنید، امام فرمود: مانعى ندارد، متوکل گفت: پس اقدام بکنید، نردبانى آورده و در گودال شیران قرار دادند، شش عدد شیر در آنجا قرار داشت، امام صلوات الله علیه به میان آنها آمد و در میان آنها نشست، شیران خود را در پیش امام به زمین انداختند، بازوان را به زمین چسبانده و سر خود را به زمین گذاشتند، حضرت دست مبارک به سر هر یک از آنها مىکشید و اشاره مىفرمود کنار برود، او هم کنار مىرفت، تا همه کنار رفته و در مقابل امام ایستادند.
وزیر متوکل به او گفت: این کار درستى نیست، بگویید پیش از آن که این خبر میان مردم پخش شود از گودال بیرون آید، متوکل گفت: یا اباالحسن! قصد سوئى به شما نداشتیم بلکه خواستیم درباره آنچه گفتید یقین داشته باشیم، خوش دارم بیرون بیایید، امام (ع) برخاست و به طرف نردبان آمد، شیران خود را به لباسهاى آن حضرت مىمالیدند.
امام چون پاى در اولین پله نردبان گذاشت به شیران اشاره کرد برگردند، شیران برگشتند، امام با نردبان بیرون آمد، آنگاه فرمود: هر که مىگوید فرزند فاطمه است در میان آنهابنشیند.
متوکل به آن زن گفت: یاالله تو هم برو میان شیرها بنشین. زن نعره کشید: الله الله دروغ گفتم، من دختر فلان هستم، احتیاج وا دارم کرد که چنین ادعایى بکنم، متوکل گفت او را میان شیرها بیندازید، مادر متوکل در این کار شفاعت کرد، آن زن از مرگ نجات یافت. 22
هبة الله بن أبى منصور از اهل موصل گوید: در دیار ربیعه، مردى بود نصرانى بنام یوسف بن یعقوب و با پدر من دوستى و آشنایى داشت، روزى به منزل ما آمد، پدرم گفت: علت آمدنت در این وقت چیست ؟
گفت: مرا پیش متوکل عباسى خواستهاند، نمىدانم مىخواهند با من چه کنند ولى خودم را در مقابل صد دینار از خدا خریدهام که به على بن محمد بن رضا (ع) تقدیم خواهم کرد، پدرم گفت: در این صورت به مرادت مىرسى. او پیش متوکل رفت و بعد از چند روز شاد و خرامان نزد ما بازگشت، پدرم از جریان او پرسید؟
گفت: به شهر سامراء رفتم، اولین بار بود که آن را مىدیدم، در خانهاى مسکن کردم، گفتم: خوش دارم قبلاً صد دینار را به محضر ابن الرضا (ع) برسانم و کسى از آمدن من واقف نشود، آنگاه پیش متوکل بروم، شنیده بودم که متوکل آن حضرت را از بیرون شدن از خانه قدغن کرده و او در خانهاش تحت نظر است .
گفتم: چه بکنم؟ یک نفر نصرانى از خانه ابن الرضا چگونه بپرسم، آیا امکان ندارد که بدانند و سبب سنگینى پرونده من بشود؟! ساعتى در این اندیشه بودم بعد به فکرم رسید که الاغ خویش سوار شده و آن را به حال خود رها کن، هر جا که خواست برود تا شاید خانه او را بى آن که از کسى بپرسم پیدا کنم.
دینارها را در کاغذى پیچیده، در آستینم گذاشتم، سوار الاغ شده و در کوچههاى شهر مىگشتم، الاغ در کنار در خانهاى ایستاد هر چه کردم جلوتر نرفت، به غلام خود گفتم: بپرس ببین این خانه مال کیست؟ گفتند: خانه ابن الرضا است، گفتم: الله اکبر، واللّه این دلیلى قانع کننده است، در آن موقع خادمى سیاه پوست بیرون آمد و گفت: تو یوسف بن یعقوب هستى؟ گفتم: آرى. گفت: پیاده شو، او مرا در دهلیز خانه نشانید، خودش به درون رفت، پیش خود گفتم: این دلیلى دیگر، این غلام از کجا دانست که نام من یوسف است، کسى که مرا در این شهر نمىشناسد؟!!
در این هنگام غلام بیرون آمد و گفت: صد دینار را که در کاغذى پیچیده و در آستین گذاشتهاى بده، من پول را داده و گفتم: این دلیل سوم، بعد برگشت و گفت: داخل شو، داخل شدم دیدم حضرت در منزل تنهاست. فرمود: یا یوسف! آیا وقت آن نرسید که اسلام بیاورى؟ گفتم: مولاى من! دلیلى بر من آشکار شد که کافى است.
فرمود: هیهات، تو اسلام نخواهى آورد، اما فرزندت فلانى بزودى اسلام مىآورد و او از شیعه ماست. یا یوسف! بعضى گمان دارند که ولایت ما به امثال شماها فایده نمىبخشد، به خدا دروغ مىگویند، 23آن به امثال شما نیز نافع است، برو براى کارى که دعوت شدهاى، پیشامد خوبى خواهى دید.
من به خانه متوکل رفتم، هر چه خواستم گفتم و برگشتم، هبةالله گوید: بعد از مرگ او، پسرش را دیدم که مسلمان و شیعه خوبى شده بود، او به من خبر داد که پدرش نصرانى از دنیا رفت و او بعد از وى اسلام آورده است و مىگفت: من بشارت مولایم (ع) هستم .24
در اصفهان مردى بود به نام عبدالرحمان که مذهب اثناعشرى داشت، به او گفتند: از کجا شیعه شدى؟ و به امامت على النقى (ع) معتقد گشتى، نه به دیگران؟ گفت: چیزى دیدم که مرا وادار به شیعه شدن کرد.
من مردى فقیر بودم ولى جرأت داشتم و اهل زبان و استدلال بودم، اهل اصفهان مرا در سالى براى تظلم و شکایت با عدهاى پیش متوکل عباسى فرستادند، ما در انتظار رفتن به کاخ متوکل بودیم که گفتند: على بن محمد بن رضا (ع) را به دربار خواستهاند.
من به حاضران گفتم: این مرد کیست که احضارش کردهاش؟ گفتند: مردى علوى است که رافضه به امامتش عقیده دارند، به نظر مىآید که براى کشتن و مجازات به دربار مىآورند، گفتم: در همین جا خواهم بود تا ببینم او چگونه آدمى است .
دیدم او سوار بر اسبى آمد. مردم در چپ و راست او، با احترام برخاستند و به او تماشا مىکردند، چون او را دیدم بى اختیار مهرش در قلب من افتاد، شروع به دعا کردم که خداوند شر متوکل را از او دفع کند، او در میان مردم فقط به «یال» اسب خود نگاه مىکرد و مىرفت، چون به نزد من رسید، رو به من کرد و فرمود: خدا دعایت را مستجاب فرمود، خداوند عمرت را زیاد کند و به مال و فرزندت کثرت بخشد: «قال استجاب الله دُعاءَک و طوّل عمرک و کثّر مالک و ولدک».
من از شنیدن کلام او رعشه گرفته و خودم را به میان یاران خود انداختم، گفتند: چه شد تو را؟!! گفتم: هیچ، خیر است، به آنها از این جریان خبر ندادم، چون به اصفهان برگشتیم، خداوند درهاى ثروت را به روى من باز کرد، اینک در خانه یک میلیون درهم نقدینه دارم، غیر از آنچه در خارج خانه مالک آن هستم و خداوند به من ده نفر فرزند عطا فرموده است .
و اکنون به سن هفتاد و چند رسیدهام، و من به امامت او عقیده دارم چون از ما فى الضمیر من خبر داد و خداوند دعاى او را درباره من قبول فرمود. 25
محدثى به نام حسین بن على نقل مىکند: مردى محضر امام هادى (ع) آمد، بشدت مىلرزید و مىترسید، گفت: یا ابن رسول الله! پسر من از محبین شماست، امشب او را از فلان بلندى به پایین خواهند انداخت و در آن جا دفنش خواهند کرد.
امام فرمود: چه مىخواهى؟ عرض کرد: آنچه پدر و مادر مىخواهند یعنى سلامت و نجات پسرم را، فرمود: بر او ضررى نخواهد رسید، به منزلت برگرد، پسرت فردا پیش تو خواهد آمد، چون صبح شد، دید پسرش صحیح و سالم آمد، پدرش فرمود: پسر عزیرم! جریانت از چه قرار شد؟
گفت: پدرجان! وقتى که قبرم را کندند و دستهایم را بستند تا از بلندى پرتابم کنند، ده نفر انسان پاک و معطر آمدند و به من گفتند: چرا گریه مىکنى؟ گفتم: مىخواهند مرا بکشند.
گفتند: وقتى که کشنده کشته شد، خودت را آماده کرده ملازم قبر رسول الله مىشوى؟ گفتم: آرى، در این بین آنها حاجب خلیفه را که مأمور کشتن من بود گرفته و از قله کوه پایین انداختند، کسى نعره او را نشنید و کسى آن مردان را ندید، آنها مرا پیش تو آوردند و منتظر خروج و رفتن من هستند، این را گفت، پدرش را وداع کرد و رفت.
پدرش محضر امام هادى (ع) آمد و ماجرا را تعریف کرد، در آن موقع اراذل و اوباش راه مىرفتند و مىگفتند: فلانى را از قله کوه به پایین انداختند، امام (ع) با شنیدن سخن آنها تبسم مىکرد و مىفرمود: آنچه را که ما مىدانیم آنها نمىدانند، یعنى فکر مىکنند که آن جوان را انداختهاند، حال آن که حاجب را انداخته و تکه پاره کردهاند.26، ظاهراً ملازم شدن در مدینه و کنار حضرت رسول (ص) ماندن براى آن بوده که دیگر در سامراء نماند و کسى او را نشناسد.